Monday, September 28, 2015

بالا می‌زند

نظم امور را من بر هم می‌زدم به هم
اما چه ربطی دارد چه فرقی وقتی که ماه
حتی ماه هر شب می‌دمد که تو آنجایی، آنجا
فرقی هم بزنم آنجایی
حرفی هم
که دیگر نمی‌زنم چیزی هم نمانده امری
زور بی‌حاصل منظوم
این هم زیرش می‌زند آخر، حتی ماه هم بر هم می
آب می‌کشد بالا
اما چه ربطی چه نظمی وقتی
آنجایی، آنجا
ماه بر امور زمین نزدیک می‌ش و واقف
اما به اشک چه غرقی چه هم بشوم چه نه
منظومه‌ی امور چه ‌فایده بر نظاره‌ی اوضاع
ماه چه مردی چه مدی چه زن، به چشم
بر هم زدنی

Friday, September 04, 2015

شکل مشکل می‌سازد

حمل بر جنون است،
این اصرار که می‌ورزم
این زبان را هم دیگر لازم ندارم زیرا که تو زفته‌ای، زفته
و حالا می‌شود ر را نوشت ز، زشت
زیر و زبر کرد،
زخم زد،
زار
زفته که باشی داستان از این قزاز است:
اولش همه اشکال شکل اشک می‌شود
و بعد
کم‌‌کم دوباره جهان محیاست
برنگرد‌‌ هرگز
لحزه‌ای بگزارم از این زبان
که دوباره بتوان‌   
برگشت
به سرنوشت

Monday, July 13, 2015

متن، تن ماست

جمله به جمله‌ات را که جلو می‌روم،
دست بر دست‌های تو می‌کشم‌
ریخته‌ این‌ متن را دستت
و سر مرا درهم
می‌خواهمش که بلیسم
زبان بکشانم روی انقلاب روی غرب روی جنگ
جمله بر جمله برو بالا
چشم من آنچه را می‌خواند می‌خواهد
می‌خواند
می‌لیسم
و این متن، تو را می‌کند مسءله‌ی تنم
از دست تو لیس
و درد مرا مرهم
تو بنویس، خواندنت را دوباره می‌خواهم
دست نکش از جنبش از امروز از فرهنگ
تو بریز،
من آنچه را که می‌لیسانم می‌خوانم
با دست‌های تو خیس، با هم.

Thursday, June 18, 2015

موزون می‌شود

راه میروی و موج برمیدارد
همه ی آنچه رفتنی ست
و جنبندگان همه در کناره های تو جا می‌جویند
سبک و ساده وقتی که راه میروی
و اما وزن تو
وزن تو
وزنه ی من است
نگه می‌داردم معلق
با اندکی فاصله از زمین
راه میروی
و امکان صلح همه را گیج
در این وضع بی‌نظیر
تو اما به دوردست‌ها اشاره می‌کنی:
ابرها آخر الزمانند٬ ببین!

Thursday, June 04, 2015

آغاز وقتی ندارد چیزی، چطور می‌شود؟

جستجوی آن لحظه‌ی نخست بین ما
با تو کارِ محال است.
در مرورِ روایت هر بار،
جوی جمله از دهان می‌رود
و تو هشدار می‌دهی: به یک رودخانه نمی‌توان دوبار
و مجبور به اجرای مجددم
- برگرد دوباره از سر خیابان بیا
نمی‌توان اما دوبار پا
چای می‌دهی
جنونِ رابطه روی میز می‌ریزد
نهاد،
پاهای من می‌شود که از جمله برمی‌خیزد

Wednesday, May 20, 2015

بلند است

با تو در ارتفاع،
جهان انتزاع است.
و آسمان،
امتناع.
وقتی که جز باد نمی‌پیچد
در گریبانِ تو
وقتی که به ‌دستِ باد است ارتفاعِ لب‌هایت
سر به آسمان وقتی گریبانْبادِ تو باز است
بلندِ انتزاع است
لب ِارتفاع تو
دست بر گریبانِ تو باز
بر لبِ تو ارتفاع، پرواز است
ای که بپیچد تمام جهان آسمان باز در گریبان تو باد
با تو نصحیتِ همه عالم
- بر محالِ امتناع است دیگر بازِ لبِ گریبانِ تو -
به گوش من باد

Saturday, May 16, 2015

بگذار بگریزد

محتوا میل گریختن دارد

در مواجهه هر آن‌چه چیز نباشد انگار
می‌گریزد می‌خواهد
اما این حتماً باید که تقصیر زبان باشد
تقصیر
مثلاً این‌که به تو بگویم: بخوان
و ببینی از صدایت ریختن می‌بارد.

شنیدن خواندن است.

شگفت است که این حجم‌های کوچک سکوت را
این چنین موزون
مثل موج‌های همیشگیِ دوردستِ اقیانوس،
- که تنها آب است آب است آب است -
بین تمام کلماتت
این طور یکنواخت
جای می‌دهی
و نمی‌هراسی آنوقت که صدایت
- مثل نهنگی بزرگ در این همه نیلی -
می‌لرزد
آن وقت که از عشق حرف می‌زنی.

Friday, May 01, 2015

دیده می‌شود

برای دنا که گفت: چشم جبران می‌کند

به هرحیله هم که شده
به هر شکلی
چشم من می‌شورد
و تو را در خواب می‌خواهد : می‌بیند
افسار پلک - دریغا - دام بزرگیست
بر هم می‌نهم و باز می‌شود
و این میان تو بگو
شادمانی کجاست؟
آن لحظه‌های گریز و باز بازگشت
آن لبریزش‌ها آن لرزش‌ها
غیر قابل تحمل است واقعا‍ً که غیر قابل تحمل است
اما ناگفته هم نماند
خواب عجیبی‌ست
و انگار- لعنتی - هر بار شکل جدیدیست
آن حرف‌های شگفتی که بین ما رد و بدل می‌شود.

Monday, April 13, 2015

بودن بهتر است

پنجه میل چنگ ندارد
و این حافظه دیگر چیزی نمی‌بارد
دست از طلب
با مرگ تشنه آخ نیفکن
اما نبودن چاره نمی‌گذارد
خاصه در بهار،
که هیچ‌کس دیگر خانه ندارد

Thursday, March 26, 2015

رویاست

فروردین است، مارچ است.
و یا اصلن بگو دیر شده دیگر
اما تمام کوچه باز شده تابان است.
چیزی خنجر شده،
چیزی استخوان.
خیابان، طول کشیده
برو فرو برو،
شکوفه می‌زند.
برو حالا که جوانه
حالا که سرما ماسیده روی پیاده‌رو
فرو حالا که پرنده
برو حالا که بوی بازگشت موج می‌زند به چشم
فرو حالا که بهاران است
برو
که چشم می‌گردد
نباش.
«در چترهای بسته باران است».*

*سطر اول شعری از یدالله رویایی

Thursday, March 19, 2015

خ خود خطر است

میان خونم و اما ترس هم ندارد
خیال تو خراب
آنقدر شد که دیگر جایی نمانده برای خواندن
تمام صفحه سیاه
آخ تمامش سیاه بود دیگر آخر
این که نشط کرده از میان دندان‌های من
این سرخی که میزند بیرون می‌سرد روی سینه ام
این سرخی که دیگر باز نمی‌گردد
و هرگز نمی‌گردد
رودیست که در نبردن نام تو
نبردن نام تو
آخ
از زبان من جهیده است
و خیال تو
خیال تو
،خام،
کشته‌‌ایست
که گوشه‌ی دهانم در خون غلتیده
و خشکیده‌ است

Monday, March 16, 2015

امکانات محدود است

دو ‌کلمه بیشتر نمانده:
«برگرد» و نام تو
که یادم نیست.
بر هم بریزم حروف را و بچینم دوباره
باد بودی؟
انگار که پیچیده‌تر بود اما باد هم خود می‌پیچد و چیزها برمی‌خیزند
سقف‌ها
شاید شکاف بودی که ریخت بیرون هرچه که نگه‌داشته بودم برای بعد
شاید منتظر بودی
شاید خبر بودی شاید خواب، ماه مایل به رفتارت بودی
پیاده تا ایستگاه
بار اتفاقی بین راه بودی
کتاب که ورق ‌خورد روی میز و مست شد،
شاید شهر
وقتی مهربان بودی،
مثل اندوه گران
جهان گذران بودی

در بهم دوختن این حروف، افسوس،
دستم بهم ریخته نگران
که از حوصله‌ی مخاطب بیرون ایستد،
وگرنه که نام تو،
مشکل‌تر از شکلت نباید باشد.

Wednesday, March 04, 2015

می‌خشکد

چون ز نسیم می‌شود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه یاد آن عهدشکن نمی‌کند
حافظ

از چاک زبان مرا نترسان
که برخاستنت از جمله مدت‌هاست که عادی‌ست
خشک‌کرده‌ای تمام فضا را و محتوا را:
نیستی.
و چاک می‌خورد این زبان چاک می‌خورد
در پیچیدن به دور نام تو هر بار
هر بار
که چشم می‌شورد
و بر دشت‌های دیوانه از بهار
می‌افتد.

Tuesday, February 17, 2015

به مهزاد، خواهرم

خواندنِ این دوری
- جان من -
ما را بهم نزدیک خواهد کرد.
و آرزو گل وحشی سیاهیت روی لبهای ما سبز

آن‌جا،
که بابا می‌نوشت و ما می‌خواندیم:
درخت
دوست
باران،
رفته است. آن‌جا رفته‌ست.
حالا هی بگو جا که جایی نمی‌رود
- جان من -
جا مدام می‌رود. جا مدام از دست می‌رود

خواندن قصه ما را دوباره خواهر خواهد کرد.
هزار و یک شب هم طول که کشد این آوارگی
تو خواهر منی
خانه‌ گم هم که شود، خانه هر جا هم که رود تو خواهر منی
مرگ‌ هم که جلو بیاید
تو واژه می‌دهی
- جان من -
خواندن منی

باید بنویسیم، راه دیگری نیست.
تمام حروفش جداست از هم نگاه‌ کن: دوری.
آن‌چه ما را ولی بسیار می‌کند
در شب جمع کردن این تکه‌تکه‌ها
- ماه من -
زندگی‌ست.

Tuesday, February 10, 2015

ساختن کار سختی‌ست

اطراف او
باد می‌خیزد
و دستور زبان من بهم می‌ریزد
افعال جمله بی‌سرانجام و سرنوشتشان انگار که گریختن از و آخر راهی هم به جایی اگر در حالی که اصلن شگفتی همین‌جا که به هم بند ناممکن و رفتن از این کلمه به آن خودش سفر و دورافتادن من البته که دشوار
اما از این هم بدتر
آنکه کجاست اینجا یادم وقتی بعض‌ها‌ نیست
و باید اعتراف می‌کنم که سعی‌ات را هم کردم ولی چیزها با هم نمی‌روند
هی دوباره چرخ زدن دور جمله‌‌ها، اه
عاقبت دهان من حواس پرنده می‌شود
با باد‌های اطرافت
می‌پرد
و رفت

Tuesday, January 13, 2015

چیز است

این ستیزه که میکنی سرنیزه هات
تیز است
- گفته باشم -
کش که نمی آید پوست من اما دشوار شده می ریزد
سر نیزه هات و بر سر هر یک آه من برمی خیزد
ای جنگ وانهاده
اسیر در امیدواری خود بالاخره زیباست مگر نیست؟
مستم و هر چه هم بگویم باد هواست
می پرد
می گریزد
من گرفتار و ذهن پاره و دل شرحه و شکل منقطع
خیالت آنکه مجموع کرده ای و افسوس
ای شرح سرگشاده
مشروح وضع من است این شره های روان
که قطره قطره قطره
با حوادث امروز می آمیزد
مجهز کرده ای و از آن توست هر چه اراده کنی بردار بردار
اما چه کنم 
حال من جهانشمول است
خوانده می شود  
می انگیزد
چیز است