Friday, November 21, 2014

از ندانستن ۲

چیزی از چشمهای من افتاده بیرون ایستاده
میان هوای بین ما
تو تکان میخوری و من نگاه میکنم آن چیز
که بیش از آنکه تو باشد شبیه موج
شده وقتی که زبانم سنگین
و وزن میکند دهان مرا قلپ قلپ
آبجوی بی کف بی حاصل
که دریا دریا کاش می ایستاد این تکان که خورده بودی
بالا باید میرفت اما روی هم سفید شد هر چه گفته بودم حیف
که عاشق می شدم گفتم ولی ایده ی تو بود
غلط
اما تکان ها را بگو
هیچ
حالا گیرم که ندانستم
گفتم
چیزی که نیست چطور میبرد چیزی را که جای دیگریست؟


از ندانستن ۱


تو مرا برده بودی
تمام تنم احتیاط کامل است شرط عقل
برده بودی
و دست من منقبض شد از بس شقیقه هات
لیوان برگشت و باز فرقی نمی کند
گذشته دیگر و هی پس باید بکشم دستی که پیش میرود
آخر چطور
آن چیزی را که نمی شود از پیش می بری
این عقل آخر مگر مشروط است که تن میدهد به هر
حالا هی بزن این شقیقه ها را تا کجا
بردار دستمال
جمع کن هر چه ریخته مگر
فرق می کند
قبضش گرفته سراسر و
برده بودی
نعشش
و بردی
دست کشیدم
بردار
معقول شو اصلا

Monday, November 10, 2014

( شهر )

دروغ گفتم که تو هفتی
عدد نداری تو

شکلت اصلاً چیز دیگریست
مثل وقتی بین ناخن‌ها
برگ‌های سرو را نصف می‌کنم
و بو می‌جهد بیرون،
یا آن صبح‌های زود
که خوشحالم بچه ندارم،
یا مثل بعد از روزها
که نگاهم به دست‌هام می‌افتد،
یا وقتی
که اسم آبجو را هیچ‌جور نمی‌شود خواند،
یا بابا که از هوا حرف می‌زند،
از ابر‌های دور
از آفتاب داغ
از باران‌های نابهنگام

باطل باشد تمامی اعداد
مثل هوای آخر پاییز
مثل نوک جهنده‌ی موهات
مثل باد