بر درهها دَر
شب میش و دستههای حرف از دهان تو میپَر
و دانه دانهشان به هنگام مرگ
فریاد میکِش:
پژواک ِ دالها بیشمار
من میغلتم جسدها را دندان میگیرم
شب آزاد
افتاد در چشم تو چیزی از سوال
دهانت اما رفته در دوردستها پر می زَن
انقطاع مدتیست
مدتیست که انقطاع مدید است
من بر کاغذ بر گل بر گلدان بر میز
در آبجو در شراب در آب
چنگ میچرخانم بلکه
تو بودنت را میکنی از در میایی از پنجرهی قطار از منظرهی نیزار از خواب بعداز ظهرهای بهار از مانیتور از کتاب میایی
اما که دست تو قطع است مدتیست
مدید است
دستت نیست
چرا چاره دارد هم بیاور بلکه... تو میگویی
و من هم جای تو بودم همین را میگف جان من
ولی تو که جای من که بفهمی
بودن به از نبود
خا در بهار
صه، هر چه
میخواهی بپرسی هم بپرس، فقط باید بگویم که دیگر شرح دادنی هم نیست یعنی چیزی که مدام قطع میشود، مدتیست قطع میشود مدتهای مدیدیست
مدیست
مثل رفت و آمد تو
چیز عجیبی نیست دیگر
فقط انقطاع ممتدیست
سی و سه سالگی مرا
میچرخاند
مثل مردمکهای مست توی بار
که انگار
هنوز امیدوار به آمدن تو
پلک زدنها را برمیتابند
من شکل کیستم
که هربار میایی
نمیشناسیام