میانِ من و او قرمز و زیباست،
چیزها در راهاند:
کشتیهای بلند٬ پر از آن صداهای بم٬
که میخواستم با آنها با تو بگویم.
دریای بزرگ در گلویم نقره٬
موجهای کوچک و غلتانِ میانسالهام.
لکنتِ کلمات پاره پارهام ستاره٬
بیتاب تاریکیِ عجیب تو برای کورسو زدن.
دلت اما آسمان است.
میگسترد.
آه.
او٬
به شکلِ غروب٬
هر روز میان ما سر میکشد.