Thursday, June 18, 2015

موزون می‌شود

راه میروی و موج برمیدارد
همه ی آنچه رفتنی ست
و جنبندگان همه در کناره های تو جا می‌جویند
سبک و ساده وقتی که راه میروی
و اما وزن تو
وزن تو
وزنه ی من است
نگه می‌داردم معلق
با اندکی فاصله از زمین
راه میروی
و امکان صلح همه را گیج
در این وضع بی‌نظیر
تو اما به دوردست‌ها اشاره می‌کنی:
ابرها آخر الزمانند٬ ببین!

Thursday, June 04, 2015

آغاز وقتی ندارد چیزی، چطور می‌شود؟

جستجوی آن لحظه‌ی نخست بین ما
با تو کارِ محال است.
در مرورِ روایت هر بار،
جوی جمله از دهان می‌رود
و تو هشدار می‌دهی: به یک رودخانه نمی‌توان دوبار
و مجبور به اجرای مجددم
- برگرد دوباره از سر خیابان بیا
نمی‌توان اما دوبار پا
چای می‌دهی
جنونِ رابطه روی میز می‌ریزد
نهاد،
پاهای من می‌شود که از جمله برمی‌خیزد