در ایستادن من با درختان فرقیست
خیره به صخرهها٬
باد تاب میدهد بوی شهر را دور لرزش خفیف بدنهامان
هوو میکشند شاخههای لخت
با صدای موهای من
ناچاریِ بهار نمناک کرده پوستمان را
و آرزوی عمیق خیز به عمق کبود دوردست
بر پایمان تلخ می شود
سرشاخههای من اما
به سوی او کشیده
1 comment:
از اون تعادلهای کمیاب داره این شعر...
Post a Comment